دوست چشمای من...






















تمام نا تمام من با تو تمام می شود

سلام خوش اومدین به ادامه مطلب

و اما اینم از این داستان...

وقتی برای اولین بار عاشق شدم عینکم اولین کسی بود که فهمیدمن عاشق شدم خودش را از چشمانم جدا نکرد تا مبادا کسی خبر دار شود،راه مو کشیدم و رفتم خدارو شکر کسی نفهمید....

اولین قرارمون رو گذاشتیم استرس داشتم اما عینکم اومد روی چشمام اونا رو پنهون کرد تا کسی متوجه نشه بازم خدا رو شکر.وقتی بهم گفتی دوسم داره عینک خودشو انداخت روی چشمام مبادا چشمانم اب بشن.وقتی که ناراحت و عصبی کنارم بودی و چیزی نمیگفتی از ترس اینقدر دسته ی عینکم رو اونقدر فشار دادم که شکست...

وقتی اومدم خونه دلم نیومد بندازمش بیرون برای همین چسب رو مرحم زخمش قرار دادم .وقتی که با تمام بی رحمیش خواست از هم جدا بشیم طاقت نیاوردم نمیدونستم به کی تکیه کنم عینکم اومد که روی چشمانم شرمزده ام بشینه اما افتاد روی زمین هزاران هزاران تکه شد

مثل دلم مثل روحم مثل قلبم ای خدا من چه کردم

همه بخاطر من ضربه ی بزرگی خورده اند


نظرات شما عزیزان:

جاسمین
ساعت13:53---27 آبان 1391
عالی بود شقایق جون

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 21 مهر 1391برچسب:,ساعت 14:43 توسط Nasim Azadi|



قالب جديد وبلاگ پيچك دات نت